آسمانآسمان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

زميني به وسعت آسمان

سفر عيد

عيد يه سر رفتيم تبريز. و روستاي زيباي کندوان. چقدر مامانم خوبه! هر جا مي رفت منم با خودش مي برد!!!! داداشم که بغل خاله سميه بود همه ش. تازه از زنجان تا تهران رو هم من و مامانم رانندگي کرديم. داداشم هم توي صندلي ش که بعده ها قراره ازش بگيرمش خواب بود اين يکي از بهترين خاطرات نيومدن به دنياي من بود. حتما بعدا ها کارهاي هيجان انگيزناک تري قراره با مامانم انجام بديم. ...
30 فروردين 1392

قدرشناسی از زمان

آدم بچه ی دومی را که به موقع می آورد همه ی زندگی اش تحت تاثیر قرار می گیرد. تازه نسبت به زمان و استفاده ای که  می تواند از آن داشته باشد نگاهی متفاوت پیدا می کند. کارهایی که با 1 بچه باید انجام می شد باید با 2 بچه انجام شود! انگار توان های آدم بیشتر خودشان را رونمایی می کنند. تو چقدر می توانی مادر! آدمهای دیگر با یک بچه هم به مسافرت نمی روند چه برسد با دو بچه! آدم های دیگر یک بچه را هم با خود به کلاس نمی برند چه برسد دو بچه را! آدم ها خیلی خود را دست کم می گیرند. حتی خود من! تازه می فهمم چقـــــدر می توانستم از اوقاتم بهتر و بیشتر استفاده کنم. و از بطالت هایم کم کنم. اگر با زینب بانو هم به خوبی از پس این تجرب...
28 فروردين 1392

داستان های سونو

یک دختر شیطون و وروجک در هفته ی 22 داریم که خیلی هم خدا رو شکر تحت تاثیر فشارهای دوست داشتنیِ داداش جونش نبوده است!!! چشم های زینب بانو که خیلی درشت و زیبا بود. دوست داریم با آن دیده ها دیدنی های زیبایی را مشاهده کند. به امید روزهای زیبای آینده که در انتظار ماست.
28 فروردين 1392

الطاف داداشی

مامان و بابام اصلا به حرف من گوش نمیدن! دو هفته س بهشون میگم برن سونو بدن ببینن من سالمم یانه؟! انقد که خان داداشم روی من میپره احساس می کنم دندهام له و لوردیده شدن!! پریشبا بابام دراز کشیده بودن بعد داداشم خودش رو پرتاب کرد روی دل باباییم. بابام با یه صدای ناله ای گفتن: آآآآآآی! بعد مامانم یه نگاهی به بابام کرد و گفت: روزی 10 بار این پسر اینطوری می پره روی من و زینب! بابام: مامانم: من: داداشیم:   ...
20 فروردين 1392
1